با وقاری که شبیه سن و سالش نبود، یک بار کوتاه دستش را روی زنگ فشار داد، بعد دست هایش را پشت سرش به هم گره زد، و شق و رق ایستاد. انگار حواسش بود از چشمی در چگونه به نظر می رسد. چرخیدن کلید توی در، برایش فرصت خرید تا همه ی صدایش را جمع کند، به محض چشم تو چشم شدن ، سلام بلندی کرد. با کوله باااااری از شرمندگی، خبرش کردم که امروز باید تنها بازی کند، هم بازی اش در دسترس نیست!
صاف ایستاده بود و نگاهم می کرد، من هم با شرمندگی و دستپاچگی دنبال جمله ی تسکین دهنده ای می گشتم، دست آخر گفتم "یک ساعت دیگه میرسه ها، اونوقت میاد دنبالت که " گفت "دیره". گفتم "شایدم خلوت باشه راه نیم سا " گفت "نه، دیره". چرخید دستش را به آسانسور گرفت، گفت "خداخافظ".

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

عشق ولایت باشگاه ورزشی اموزش سیم کشی ساختمان bijan lahooti - بیژن لاهوتی دانلود آهنگ پزشکی پارچه سرا و خیاسی مادر تعمیرات حرفه ای خودرو مخصوص تعمیر کاران تاثیر اینستاگرام بر مشتری